شعری برای زنان دیارم
زمان
نفس بر نمیکشد
آنجا شب است که تاریکی می زاید
مادران نفرت
آدمها هم اغوش خفاشهایند
کابوس های می بینم بلند
به اندازه ای بلندای قامت زنان درهم شکسته
کدامین نقطه ی زمین
بوی رهایی تورا دارد ؟
خواهرم ؟
بوی کودکان که چشمانشانرا را به لقمه نانی میفروشند
بوی خواهران سوخته ام
که تیزاب حنجره هاشانرا به سکوت
تهدید میکند !
و دستان سنگین تعصب ،
گونه هایشانرا
نیلگون !
تو خواهرم !
مادرم !
ما آرزوهای
برباد رفته
زنانی هستیم که
چشمان شان
هرگز
آنسوی خوشبختی هفت رنگ قوس قزح را
ندید
تا در آرزوی که مبادا اگر ازین رنگها گذر کنند
مرد خواهندشد !
ما آرزوهای برباد رفته نسلی هستیم که هیچگاهی
حتی در بهاری ترین فصل زندگی شان
بوی یک خنده گرم را استشمام نکرد !
وتو خواهرم ، مادرم !
با این همه
ما مادران فرداهای خواهیم بود ،
که دیگر میبایست
سه رنگ خوشبختی را
روی تمام صفحات زندگی
به شگفتن بنشینیم
خواهرم !
مادرم !
دستت را بمن بده
دستم را به تو میدهم
و یک حنجره فریاد برکشیم که :
ما به اوج
به رهایی
به زندگی
رسیده ایم !
افکار مان باروتر از همیشه
فردای را
خواهیم بارید
که نقطه به نقطه اش رنگین کمان خوشبختی رشد دهد!
کلمات کلیدی: